امروز صبح بابایی اومد پیشم و مردونه با هم وارد مذاکره شدیم
بهم گفت بابایی دیده باید بریم خونه مون
من و همه هم شوکه شده بودیم که بابایی زوده هنوز من تازه اومدم و به اینجا خو گرفتم،به بابامجید،مامان حوری،دایی عباس و خاله
چشم تو چشماشون دوختم و گفتم آخه کوووووووج بریم من که می مونم،ببینید

بعد پریدم بغل بابامجید گفتم نه نه من که نمی آم...
مامان حوری ام مثل همیشه با مهربونی بغلم کرد و گفت نه گل پسرم نمی ذارم کسی نی نی مارو ببره...
ولی خب کی از پس ی پدر و مادر قاطع برمی آد... هیچی دیگه آخه منتظری چی بشنوی اینقد داری می خونی؟؟؟ آله خب تلاشاو قدرت نافذ چشام فقط همین ی بار کارساز نبود همین ی بارا...
نظرات شما عزیزان: